النا النا ، تا این لحظه: 14 سال و 5 ماه و 11 روز سن داره

النای خوشگل من و بابا سعید

این روزای من و النا جونم

سلام عزیز دل مامان دیروز میخواستم یه پست جدید برات بزارم اما هرکاری کردم نمیشد!!! این روزای من و تو خیلی قشنگ میگذره.یه وقتایی خیلی بهانه گیری میکنی اما کلا" دختر خوبی هستی.نمیتونم بگم شیطونی چون واقعا" نیستی!! فقط بعضی روزا خیلی غر غرو میشی عسل مامان. زود از خواب بیدار میشی اما وقتی میبینی مامان هنوز خوابش میاد سر و صدا نمیکنی و آروم بازی میکنی تا من بیدار نشم.قربونت بشمممممممممم بیدار که میشم با هم صبحونه میخوریم.نون و کره عسل و چایی. اما مامان این روزا یکم رژیم گرفته.نمیشه اسمش رو دقیقا" رژیم گذاشت اما خیلی رعایت میکنم. بعد از صبحونه اتاقامونو جمع میکنیم و با هم بازی میکنیم.ناهار رو میخوریم و یه چرت میزنیم. عصری بیدار که شدی...
20 بهمن 1390

موهای جدید النا جونم

مامان قربونت بشهههههههه از اونجایی که بابا سعید دوست نداره موهات رو کوتاه کنی ما هم این کار رو نکردیم. امشب که بردمت حموم توی حموم از بابا سعید اجازه گرفتیم و برات چتری کوتاه کردم. اینم عکس جدیدت البته خوش اخلاق نیستی چون موهات رو شونه کردم و تو کلی گریه کردی!!!     اینم مامان مونا با چتری     اینم باباسعید   ...
12 بهمن 1390

مسافرت یک هفته ایی به تهران

سلام عشق مامان برات نوشته بودم که چند روزی رفته بودیم خونه ی مامانی افسانه اینا جمعه شب رفتیم خونه ی مانی نسرین اینا.بابا سعید هم برگشت اصفهان. شنبه رفتیم پیش خانم دکتر بهره مند. خیلی شلوغ بود و ٢ ساعت معطل شدیم.خیلی خسته شدیم.هوا هم خیلییییییییییی کثیف بود. خدا رو شکر خانم دکتر خیلی راضی بود.اما ٢ ماهه وزنت زیاد نشده فقط قد کشیدی.خیلی شیطونی میکنی مامان قربونت بشه.خیلی پیش خانم دکتر خانم بودی.اصلا" اذیت نکردی. پیش مامانی و بابایی خیلی بهمون خوش گذشت.تو خیلی خوشگل سلام میدی. داری کم کم حرف زدن رو شروع میکنی.کلمات زیادی رو به زبون میاری. دایی محمد هم اومد تهران.امتحاناش تموم شده.با اینکه خیلی وقت بود دایی رو ندیده بودی ولی این بار...
12 بهمن 1390

عکسای النا کوچولو

مامان قربونت بشه که داری با آهنگ پنگول میرقصی الان تو کامپیوتر مامانی چند تا عکس دیدم که نی نی بودی ازت انداخته.خیلی باحال بود برات میزارم اینجا. عکس ها در ادامه ی مطلب           ...
8 بهمن 1390

خاطرات قدیمی

سلام عزیز دل مامان ما بعد از ٢ هفته که اصفهان بودیم اومدیم تهران.البته بخاطر اینکه من چند تا دکتر برای چکاب یرم. چهارشنبه از صبح که بیدار شدیم مشغول اسباب جمع کردن بودیم.البته بگم که شب قبلش خونه رو مثل دسته گل تمیز کردم. اما شما بازم بهم ریختی و مجبور شدم دوباره جمع کنم. خیلی شیطونی کردی و من یکم عصبانی شدم.آخه سبد میزاری زیر پات تا توی سینک ظرف بشوری!!! خلاصه ساعت ٤ از خونه دراومدیم. بابا سعید یکم کار داشت و طول کشید تا از اصفهان بیایم بیرون. تو چون خیلیییییییییییییی خسته بودی سریع خوابت برد.١ ساعت و نیم خوابیدی و من یکم استراحت کردم. بعدش که بیدار شدی من اومدم پشت پیشت نشستم. باید بگم که خیلی دختر خوبی بودی و عین ٤ ساعت از ت...
8 بهمن 1390
1